داستان بی انتها

من طرف **Admin** الإثنين نوفمبر 24, 2008 9:30 am

سلام

ببینین میخوایم با کمک هم یه داستان جدی بی انتها بنویسیم

چجوری؟

اینجوری:

من با یه جمله داستان رو شروع میکنم و بعد هر ..................... اومد یک حمله و فقط یک
حمله بهش اضافه میکنه دقت کنین که قبلش حتما داستان رو کامل خونده باشین
تا یه وقت اشتباه نکنین
میتونین داستان رو به هر ژانری که دوست داشتین بجز طنز بکشونین و باز هم
شدیدا خواهش میکنم داستان رو به ژانر طنز نکشونین و در ضمن لطفا پستهای بی
ربط هم نزنین و تا حد ممکن سعی کنین شخصیتهای اصلی داستان رو نکشین !!!!
حالا با تشکر از همکاری شما و با اجازه داستان رو شروع میکنم:

نور افتاب به چشمهای بسته ی نگار خورد .

من طرف **marjan313** الإثنين نوفمبر 24, 2008 11:43 am

نگار اهمییتی نداد

من طرف **Admin** الثلاثاء نوفمبر 25, 2008 1:19 am

بالش رو گذاشت رو سرش

من طرف aram الأربعاء نوفمبر 26, 2008 2:13 am

تا نورچشای قشنگشو اذیت نکنه

من طرف **Admin** الأربعاء نوفمبر 26, 2008 3:35 am

و بعد سعی کرد باز بخوابه

من طرف **marjan313** الأربعاء نوفمبر 26, 2008 4:46 pm

عههههههه امان ازدست این زنگ ساعت

من طرف **Admin** الخميس نوفمبر 27, 2008 4:42 am

خلاصه نگار مجبور شد بیدار شه

من طرف **marjan313** الخميس نوفمبر 27, 2008 1:53 pm

رفت توی اشپزخونه

من طرف **Admin** الجمعة نوفمبر 28, 2008 9:21 am

در یخچال رو باز کرد

من طرف **marjan313** الجمعة نوفمبر 28, 2008 5:20 pm

یه بطری اب برداشت

من طرف **marjan313** الجمعة نوفمبر 28, 2008 5:20 pm

رفت پشت سیستمش تا میلاشو چک کنه

من طرف **Admin** السبت نوفمبر 29, 2008 3:04 am

بعد فکر کرد اول صبح شیر بهتره

من طرف **marjan313** السبت ديسمبر 13, 2008 2:35 pm

بعد یادش افتاد شیرو باید گرم کنه بیخیال شد

من طرف **Admin** الأربعاء يناير 14, 2009 4:00 am

ولی باز تصمیم گرفت حتما شیر بخوره

من طرف **marjan313** الخميس يناير 15, 2009 1:48 pm

رفت شیر بخوره یادش افتاد شیر نداره تو خونه

من طرف **Admin** الخميس يناير 15, 2009 3:26 pm

پس رفت تا بخره

من طرف **marjan313** الخميس يناير 15, 2009 4:40 pm

لباسشو که پوشید یادش افتاد نامه ای رو که به داداش نیما نوشته بودبرداره ببر ه پست کنه

من طرف **Admin** الجمعة يناير 16, 2009 5:09 am

اعصابش از اینکه باید کارهای نبما رو برسه خورد شد

من طرف **marjan313** الجمعة يناير 16, 2009 12:30 pm

غرغر کرد کارای نیما به من چه عههههههه

من طرف **Admin** الجمعة يناير 16, 2009 12:34 pm

ولی خوب داداش کوچولوش رو خیلی هم دوست داشت

من طرف **marjan313** الجمعة يناير 16, 2009 12:38 pm

اره نیما بعد ازفوت مامان وبابا نیما تنها خانواده اون حساب میشد

من طرف **Admin** الجمعة يناير 16, 2009 12:54 pm

در هر حال رفت تا نامه رو پست کنه

من طرف **marjan313** الأحد يناير 18, 2009 10:39 am

کفشا هاشو پوشید واز مجتمع خارج شد که موبایلش زنگ زد داریوش بود

من طرف **Admin** الأحد يناير 18, 2009 12:31 pm

داریوش پسرخاله ی عاشق پیشش که بند کرده بود به سحر بهترین دوست نگار

من طرف **marjan313** الإثنين يناير 19, 2009 7:00 am

نگار بازم غر زد حالا من سحرو از کجا واسه این پیدا کنم

داستان بی انتها

داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها

رد: داستان بی انتها