داستان بی انتها

و به راهش ادامه داد و فکر کرد

اخخخخخخ یادش رفت بود پول بیارهازدست نیما و داریوش داشت حرص میخورد برگشت خونه

در رو باز کرد که تلفن زنگ زد

یکی خلاصه رو بگه کی حال داره این همه رو بخونه ؟؟؟؟!!!
به هر حال اگه خراب کردم داستانو معذرت نمیخوام چون تقصیری ندارم

مزاحم بود ! تلفونو قط کرد

نگار قاطی کرد گفت اههههه

قصه یه دختره که صبح بلند میشه بره کاراشو بکنه هی حوادث پیشتابابلاخره به یه جا میرسه تو ادامه بده پستای مارو

ینی هر چی دلم خواست بگم ؟
همون موقه دوباره تلفن زنگ زد !!

نگار قاطی کرد تلفن وجواب نداد رفت رو منشی

صدای دوستش بود که میگفت نگار امروز با بچه ها قراره بریم کوه

نگار گفت الو سلام هستی منم میام ساعت چند کجا قرارداریم؟

دوستش با عصبانیت گفت تو که خونه ای چرا گوشیو برنمیداری ؟!

نگار خواست جواب بده که یادش اومد باید به کارای نیما برسه

گفت تو جواب منو بده بعدا میگم وقطظع کرد وکیف پولشو برداشتو رفت

مصمم بود که زودتر به کارای نیما برسه

ساعتو نگاه کرد و به راهش ادامه داد !!

رفت و رفت تا رسید به سر بلوار

سر بلوار دو تا ماشین با هم تصادف کردن !

وای عجب روز مسخره ایی بودااااااااا

نمی دونست میخواست کجا بره
(بچه ها کجا میخواس بره؟!)

رفت سوپر تا خرید کنه گفت حالا که اومده بیرون بذار ییهو خرید کنه بعدیره خونه

رفت تو مغازه ولی فکرش جای دیگه ای بود

اره اول یه بسته شیر برداشت یعدش مواد شوینده دستمال کاغذی اه چر امیر زنگ نمیزنه مرده تو عسلویه این مرد

یاد خاطراتش با امیر افتاد (امیر کیه مرجان؟!)

امیر همسر سابقش بود که قرار بود از هم طلاق بگیرن

شاید اگه یه فرصت دیگه به امیر میداد میتونست جبران کنه